۱۳۹۵ اردیبهشت ۵, یکشنبه

حرفهاي يه بچه گربه ...

 پنج تا بچه‌اش منتظر بودند که به دنیا بیایند. خودش را به زیر پلکان چوبی جلوی در یک باغ کشاند و در درونش با آنها شروع به صحبت کرد. بچه‌ها می‌شنوید؟ همه گفتند بله
گفت: چون جایی که می‌خواهید بیایید را باید خودتان
انتخاب کنید گفتم پیشاپیش به شما بگویم که من نمی‌توانم شما را نگاهداری کنم.
بچه‌ها گفتند یعنی چه؟ یعنی غذا هم به ما نمی‌دهی؟ گفت نه! این‌جا برای آدمها هم غذا نیست. حتی ممکن است همین گربه‌های دیگر شما را بخورند. شاید هم آدمها! آخر آنها هم چیزی برای خوردن پیدا نمی‌کنند. خیلیشان توی زباله‌ها می‌گردند.
یکی از بچه‌ها گفت: پس ما چه کار کنیم. گفت: با خودتان است. تازه جا هم ندارم شما را حفاظت کنم که سالم بمانید.
یکیشان گفت: مگر آدمها قبلاً به گربه‌ها غذا نمی‌دادند!
گربه گفت: آن دوران گذشت. البته الآن هم بعضی‌ها که ثروتمندند اگر بروید جلوی خانه‌شان میومیو کنید ممکن است به شما استخوانی بدهند.
یکی دیگر از بچه‌ها گفت: این‌که دریوزگی است. ما اگر بزرگ شویم خودمان موش می‌گیریم!
یکی دیگر گفت: با این وضع که مادرمان می‌گوید شاید اصلاً به بزرگی نرسیم. فکر الآن را بکن!
یکی دیگر گفت: یعنی این‌قدر وضع دنیا خراب شده؟!
مادر گفت: خودم هم دارم از گشنگی می‌میرم. سرد هم هست. بالاخره تصمیمتان را بگیرید.
توی شکم گربه همهمه‌ای در بین بچه‌گربه‌ها افتاد. بعد ناگهان همه‌شان روی خاک نمدار و سرد زیرپله به دنیا آمدند.
مادر با نگرانی از وضعی که برای بچه‌هایش پیش خواهد آمد به چشمهای ریزشان نگاه کرد. توی نگاه یکیشان فروغی نبود.
شاید از پیش تصمیم خود را گرفته بود که به چنین دنیایی نیاید.

هیچ نظری موجود نیست: