۱۳۹۵ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

*بابا عباس*



بابا عباس سلام.
خودت رو که نديدم؛ اما عکست رو که ديدم، دلم آتيش گرفت.
ظاهراً تو اين دنيا، قلم‌موي گذر زمان تنها كاري كه براي تو كرده، سفيد كردن موهات بوده و انداختن چين و چروك توي صورت رنجديده‌ات.
الان تو بايد زير ساية يه درخت مي‌نشستي و براي نوه‌هات قصه مي‌گفتي! نه اينکه زير ساية گاري چوبي سيگارات، خم بشي و خستگي، پلک‌هات رو، روي هم بندازه!
باباعباس؛ مي‌بينم پشت پلک‌هات چي مي‌گذره. اونجا ديگه
رو فرش سياه آسفالت خيابوناي پْر دود ننشستي؛ تو اون دنيا، روي قالي گل‌دار خونه‌ت نشستي و شاهنامه و سعدي مي‌خوني!
باباعباس؛ دارم از شيشة پلک‌هات، دنياي قلبت رو مي‌بينم. اونجا که به جاي اين جليقه و شلوار کهنة ساليان ِ نداري، کت و شلوار طوسي پوشيدي؛ اونجا که تو اين سن پيري، شخصيت‌ات زير نگاه‌ آقازاده‌ها، که با حقارت به کفش و لباس مندرست نگاه مي‌کنن، له نمي‌شه.
آره دارم مي‌بينم. تو اون دنياي زيباي پشت پنجرة پلک‌هات، از سرمايه‌هاي سرشار اين مملکت، سهمي هم به تو رسيده. اونجا که دست ِنوه‌هات رو گرفتي و اونا رو به پارک مي‌بري! نگاه کن چطور دور و برت مي‌چرخن و ازت آويزون مي‌شن، تا لذت دست ِگرمِ بابابزرگشون رو، روي سرشون  احساس کنن! نوه‌هايي که اون طرفِحصار پلک‌هات، بابابزرگي ندارن که دنياش، همون گاري چوبي سيگاراش باشه؛ بابابزرگي دارن که با کت و شلوار طوسي‌اش، روي قالي گلدار خونة خوشبختي‌اش نشسته و براي اون‌ها، قصة رنگين‌‌کمون مي‌‍گه.
باباعباس، مي‌دونم نمي‌خواي پلک‌هات رو باز کني؛ مي‌خواي تو همون دنياي اون طرف پلک‌ها بموني؛ نمي‌خواي سياهي دنياي اين‌طرف، با رنگ‌هاي سبز و آبي اون‌طرف قاطي بشه.
آره باباعباس. همه چي رو از پشت شيشة پلک‌هات مي‌بينم. اما مي‌رسه اون روز که رنگ‌هاي زيباي اون دنيا، بيان و سياهي اين جهان ِتاريک رو جارو کنن. آره، اون روز مي‌رسه. فقط بايد همت کنيم و ما هم براي همين بلند شديم؛ اما همون‌ها كه دنياي تو رو، تو يه گاريِ سياه ِسيگار كردن، اون‌هايي‌كه هست و نيست تو رو گرفتن تا نوك برج كاخ‌هاشون، هر چي بيشتر به آسمون برسه، به ما مي‌گن «چرا جووني‌تون رو هدر مي‌دين؟! همت براي چي؟ برين دنبال زندگي!». اما باباعباس، زندگي براي ما همينه كه دنياي اين‌طرف پلك‌هاي تو رو، روشن وآبي كنيم. براي همين مي‌خوايم همه چيزمون رو بديم... براي تو، براي نوه‌هات، براي تموم بابابزرگ‌ها و بچه‌هايي که نمي‌خوان گرمي دستاي بابابزرگشون، با سيگارفروشي سرد بشه؛ مي‌خوان گرمي نوازش اون دست‌ها رو، تو قلب‌هاشون نقاشي کنن...
آره باباعباس؛ اون روز مي‌رسه، شايد اون روز ما نباشيم، اما بدون كه هر وقت تو بخندي، ما هم تو همون دنياي زيبا، با تو مي‌خنديم!

هیچ نظری موجود نیست: