وقتي خانم الف از مغازة شيريني فروشي بيرون اومد، كودكِ بي
پناهي رو ديد كه با لباسهاي مندرس گوشه اي نشسته و صورتش از سرما گُل انداخته بود.
نگاهِ خانمِ الف روي دستهاي ترك خورده و كبود كودك، متوقف شد؛ بعد جلو رفت و كنارِ
كودك نشست. دستكش هاي خودش رو به اون داد، پالتوي خزي كه بر تن داشت رو روي شونه
هاي كودك انداخت و شيريني هاي داغي رو كه تازه خريده بود به كودك داد. كودك در
حاليكه با چشمهاي اشك آلود به خانمِ الف خيره شده بود پرسيد: « خانم، شما خدا
هستيد؟» خانم الف لبخندي زد و گفت: « نه عزيزم! من تنها يكي از بندگانِ خدا هستم»
ولي كودك كه قانع نشده بود؛ گفت: «من از خدا كمك خواستم كه شما آمديد؛ حتما شما يه
نسبتي با خدا داريد»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر