۱۳۹۴ اسفند ۱۶, یکشنبه

كودك و خانم الف




وقتي خانم الف از مغازة شيريني فروشي بيرون اومد، كودكِ بي پناهي رو ديد كه با لباسهاي مندرس گوشه اي نشسته و صورتش از سرما گُل انداخته بود. نگاهِ خانمِ الف روي دستهاي ترك خورده و كبود كودك، متوقف شد؛ بعد جلو رفت و كنارِ كودك نشست. دستكش هاي خودش رو به اون داد، پالتوي خزي كه بر تن داشت رو روي شونه هاي كودك انداخت و شيريني هاي داغي رو كه تازه خريده بود به كودك داد. كودك در حاليكه با چشمهاي اشك آلود به خانمِ الف خيره شده بود پرسيد: « خانم، شما خدا هستيد؟» خانم الف لبخندي زد و گفت: « نه عزيزم! من تنها يكي از بندگانِ خدا هستم» ولي كودك كه قانع نشده بود؛ گفت: «من از خدا كمك خواستم كه شما آمديد؛ حتما شما يه نسبتي با خدا داريد»

هیچ نظری موجود نیست: