۱۳۹۵ فروردین ۵, پنجشنبه

به جای نفرت و نفرین به تاریکی چراغی برافروزیم!



  گفت : می دانی #ایران در فرار مغزها در جهان مقام اول را دارد؟!

گفتم : بسیار خوب ! منظور؟!

گفت : ای کاش ما هم رفته بودیم!

گفتم : خب ! خودت می گویی فرار « مغز » ها ! تو مگر مغز هم داری؟


گفت : حالا که حرف حسابی می زنم ، از نظر تو بي مغزم؟!

گفتم : شوخي كردم ...و اما نگفتي چرا بايد از ايران مي رفتي؟

گفت : كشوري كه پر از دردها ،سختي ها و مشكلات #اقتصادي ، #اجتماعي ، #فرهنگي و....است ، جاي زندگي كردن نيست.

گفتم : كلي گويي دردي را دوا نمي كند. لطفا دقيقا بگو كدام مشكلات و سختي ها؟

گفت :  کشوري كه:

20ميليون فقير،

7 ميليون بيكار،

4 ميليون معتاد،

بيش از 300 هزار زن تن فروش ؛

14 ميليون بيمار روانى ،

600 هزار كودك كارگر ،

حدود ۴  ميليون محروم از تحصيل ،

8 ميليون بي سواد ،

180 هزار نابغه فرارى

با 30 تريليون و 400 ميليارد تومان خسارت ناشى از فرار مغز ها ،

بيش از ۱۳۰۰ ميليارد دلار سرمايه ايراني در دست ايرانيان آواره در جهان ،

450 هزار تصادف در سال ،

بيش از ۲۵ هزار تلفات جاده اي ،

بيش از 40 هزار بيمار ايدزي،

سن بزهکاري زير 10 سال ،

کف سني فحشا 14 سال ،

و کف سني اعتياد 13 سال و... دارد ،

جاي زندگي انسان شريف و آزاده است ؟

 گفتم : اولا ترسيم اين تابلو سياه بايد با پشتوانه عدد و رقم و به طور مستند اثبات شود ؛ ثانيا بر فرض صحت و درستي اين آمار و ارقام آيا راه و روش درمان اين دردها گذاشتن و رفتن است؟!

گفت : آخر درد من حصار بركه نيست ؛ درد من زيستن با ماهياني است كه فكر دريا به ذهنشان نرسيده است.

گفتم : تو در قالب اين تمثيل مي خواهي بگويي اين دردها را تنها تو و امثال تو مي فهمند و خيلي ها درك نمي كنند؟

گفت : دقيقا !

 گفتم : اتفاقا اين احساس درد ، مسئوليت من و شما را سنگين تر مي كند.

به قول زنده یاد حمید مصدق شاعر فرزانه :

با من اكنون چه نشستن ها، خاموشي ها،

با تو اكنون چه فراموشي هاست .

چه كسي مي خواهد

من و تو ما نشويم

خانه اش ويران باد !

من اگر ما نشوم، تنهايم

تو اگر ما نشوي،

- خويشتني

از كجا كه من و تو

شور يك پارچگي را در شرق

باز بر پا نكنيم

از كجا كه من و تو

مشت رسوايان را وا نكنيم .

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه بر مي خيزند

من اگر بنشينم

تو اگر بنشيني

چه كسي برخيزد ؟

چه كسي با دشمن بستيزد ؟

چه كسي

پنجه در پنجه هر دشمن دون

- آويزد

دشت ها نام تو را مي گويند .

كوه ها شعر مرا مي خوانند .

كوه بايد شد و ماند،

رود بايد شد و رفت،

دشت بايد شد و خواند .

در من اين جلوه اندوه ز چيست ؟

در تو اين قصه پرهيز - كه چه ؟

در من اين شعله عصيان نياز،

در تو دم سردي پاييز - كه چه ؟

حرف را بايد زد !

درد را بايد گفت !

سخن از مهر من و جور تو نيست .

سخن از

متلاشي شدن دوستي است ،

و عبث بودن پندار سرور آور مهر


سينه ام آينه اي است،

با غباري از غم .

تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار .


من چه مي گويم،آه ...

با تو اكنون چه فراموشي ها؛

با من اكنون چه نشستن ها، خاموشي هاست .

تو مپندار كه خاموشي من،

هست برهان فراموشي من .

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه برمي خيزند

   گفت : من و تو در برابر امواج عظيم و سهمگين جور و جهل و جمود چه مي توانيم بكنيم؟

گفتم : اولا مشكل را اين همه بزرگ نكن  ؛ ثانيا خود را اين قدر كوچك و حقير مشمار .مي گويند به کرم شب تاب گفتند:
اهریمن تاریک شب، پیکر سیاه و سنگین خود را بر همه جا تحمیل کرده است . تو با این جثه کوچک و با نورافشانی اندک چگونه می خواهی با این حجم عظیم ظلم و ظلمت پیکار کنی؟
شب تاب پاسخ داد :
من می دانم با این نور محدود نمی توانم همه تاریکی ها را روشن کنم ، اما تا آنجا که در توان دارم به گونه ای نور می افشانم که اگر دیگران نیز چون من عمل کنند ، همه شب ها روشن و همه کویرها گلشن شود .
پس : به جای نفرت و نفرین به تاریکی چراغی بر می افروزیم!

هیچ نظری موجود نیست: