مردي در حال عبور از خيابون بود كه چشمش به كودكي افتاد
كه ايستاده و با صداي بلند گريه مي كنه. مرد جلو رفت و آروم از علت ناراحتي اون
كودك سئوال كرد. كودك گفت: « براي رفتن به# سينما دو سكه جمع كرده بودم. اما اوني
كه اونجا ايستاده يك سكه رو از دستم قاپيد و رفت» كودك اين رو گفت و با
انگشت به
سمت جووني كه كمي دورتر ايستاده بود اشاره كرد. مرد رهگذر از #كودك پرسيد: « ببينم
براي كمك فرياد نزدي؟ » كودك در حاليكه به شدت هق هق مي كرد گفت: « چرا.» مرد
رهگذر با مهرباني دستي به سر اون كودك كشيد و گفت : « ببينم هيچكس صداي تو رو
نشنيد؟ » كودك گريه كنان گفت : « نه» مرد پرسيد: « ديگه بلند تر از اين نميتوني
فرياد بزني؟ » كودك گفت : « نه» . مرد لبخند زد و
كودك احساس پشتگرمي كرد. اما مرد رهگذر رو به كودك كرد و گفت: « پس اين يكي
رو هم بي خيال شو! » اين رو گفت و آخرين سكه رو هم از دست اون كودك گرفت و با بي
توجهي به راهش ادامه داد و رفت.
نتيجه: تا وقتي كه حق ما را مي گيرند و ما فرياد نمي زنيم و
اعتراض نمي كنيم، يك پيام به غاصبان حقوق
خودمان مي دهيم واينكه مي تواني ادامه بدهي!
و شعري از برتولت برشت در رثاي شهيدان #آزادي
«زنده ماندن در مرداب»
البته میدانم، که تنها بازی بخت است این،
کز خیل یارانم
تنها همین من زنده ماندهام.
دوشینه در رؤیا
اما دیدم که یارانم
از من سخن گویند:
«در مرداب زنده میمانند»
ننگ آیدم از خویش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر