جنگلي آتش گرفته بود
و مي سوخت.خرگوش ها تازه از خواب بيدار شده بودند و وحشت زده تلاش ميكردند فرار كنند.
ببر ميگفت من قوي هستم. به جاي ديگري مي روم و دوباره زندگي ام را ميسازم. فيل خودش
را به رودخانه رسانده بود و با ريختن آب روي بدنش خود را خنك ميكرد و در فكر گريز بود.و ...
اما گنجشکی نفس نفس
زنان خود را به رودخانه مي رساند، با نوكش قطره يي آب برميداشت،پرمي كشيد و دوباره
برميگشت...
از او پرسیدند : چكار
داري ميكني؟
پاسخ داد :آب را مي برم و روي آتش ميريزم!
به او گفتند : آخر
اين آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری خيلي زیاد است ! این آب كه فایده ای ندارد!
گنجشك گفت: شاید نتوانم
آتش را خاموش کنم ، اما وقتي از من پرسيدند زمانی که جنگل در آتش می سوخت تو چكار کردی،پاسخ
میدهم : هر آنچه از من بر می آمد! تا به وجدان دروني ام هم پاسخ درستي داده باشم.
.....
واي ! ... ميهنم ايران
در آتش ميسوزه !!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر