۱۳۹۴ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

داستان گنجشك و آتش



جنگلي آتش گرفته بود و مي سوخت.خرگوش ها تازه از خواب بيدار شده بودند و وحشت زده تلاش ميكردند فرار كنند. ببر ميگفت من قوي هستم. به جاي ديگري مي روم و دوباره زندگي ام را ميسازم. فيل خودش را به رودخانه رسانده بود و با ريختن آب روي بدنش خود را خنك ميكرد و در فكر گريز بود.و ...
اما گنجشکی نفس نفس زنان خود را به رودخانه مي رساند، با نوكش قطره يي آب برميداشت،پرمي كشيد و دوباره برميگشت...
از او پرسیدند : چكار داري ميكني؟
پاسخ داد :آب  را مي برم و روي آتش ميريزم!
به او گفتند : آخر اين آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری خيلي زیاد است ! این آب كه فایده ای ندارد!
گنجشك گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما وقتي از من پرسيدند زمانی که جنگل در آتش می سوخت تو چكار کردی،پاسخ میدهم : هر آنچه از من بر می آمد! تا به وجدان دروني ام هم  پاسخ درستي داده باشم.
.....
واي ! ... ميهنم ايران در آتش ميسوزه !!

هیچ نظری موجود نیست: