جك براي استخدام به يك شركت مراجعه كرد. مدير شركت به جاي سؤال و جوابهاي
مرسوم، كاغذي جلوِ جك گذاشت و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد. سئوال اين بود:
«شما در يك شب بسيار سرد و طوفاني، در جاده اي خلوت رانندگي ميكنيد ، ناگهان متوجه
ميشويد كه2 نفر در ايستگاه اتوبوس، به انتظار رسيدن اتوبوس، اين پا و آن پا ميكنند
و در آن باد و باران و طوفان، چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بيايد و آنها سوار شوند.
يكي از آنها پيرزن بيماري است كه اگر هر چه زودتر كمكي به او نشود ممكن است همانجا
در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظي را بخواند. دومين نفر، صميمي ترين و قديمي ترين #دوست
شما است كه حتي يك بار جان شما را از مرگ نجات داده است.حال اگر اتوموبيل شما فقط يك
جاي خالي داشته باشد ، شما از ميان دو نفر كداميك را سوار ماشينتان مي كنيد؟ پير زن
بيمار؟ يا دوست قديمي؟ »جوابي كه جك به مدير شركت داد، سبب شد تا از ميان 200 نفر متقاضي،
برنده شود و به #استخدام شركت درآيد. جك گفت: من سوييچ ماشينم را ميدهم به آن دوست قديمي
ام تا پير زن بيمار را به #بيمارستان برساند و خودم در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس
از راه برسد و من را سوار كند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر