۱۳۹۴ اسفند ۹, یکشنبه

*دانه اي كه زندگي را باخت*





دانه اولي گفت : " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالاي سرم پخش کنم ... من ميخواهم گرماي آفتاب را روي صورت و لطافت شبنم صبحگاهي را روي گلبرگ هايم احساس کنم " و بدين ترتيب دانه روئيد .
دانه دومي گفت : " من مي ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمي دانم که در آن تاريکي با چه چيزهايي روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالاي سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه هاي لطيفم آسيب ببينند ... تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکي مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتري نصيبم شود . و بدين ترتيب دانه دوم منتظر ماند . مرغ خانگي که براي يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوايل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد .
لازمه پيشرفت و تعالي چيزي نيست جز حركت كردن ، نترسيدن و پذيرش ريسك و خطر . نه اينكه در لاك خود فرو رفتن و متوقف شدن.
لازم نيست دست به کارهاي محيرالعقول بزنيد ، کارهايي که به شما اعتماد به نفس و شجاعت مي بخشند ، ساده تر از اين هستند که گمان مي کنيد . در برابر جمع سخن بگوييد ، با چيزهايي که شما را مي ترساند مقابله کنيد ، مثلاً از تاريکي مي ترسيد ، چند ساعتي را در يک اتاق  يا مسير تاريك بگذرانيد ، از بلندي مي ترسيد سري به كوه زده يا از برج ميلاد اطراف را نظاره كنيد، به استخر برويد و هر بار يک گام به سمت قسمت عميق نزديک تر شويد و ... در صحنه اجتماع و حتي در اينترنت هم همين قوانين صادق است كافيست تمرين كنيد...

هیچ نظری موجود نیست: