۱۳۹۴ اسفند ۱۶, یکشنبه

كودك و خانم الف




وقتي خانم الف از مغازة شيريني فروشي بيرون اومد، كودكِ بي پناهي رو ديد كه با لباسهاي مندرس گوشه اي نشسته و صورتش از سرما گُل انداخته بود. نگاهِ خانمِ الف روي دستهاي ترك خورده و كبود كودك، متوقف شد؛ بعد جلو رفت و كنارِ كودك نشست. دستكش هاي خودش رو به اون داد، پالتوي خزي كه بر تن داشت رو روي شونه هاي كودك انداخت و شيريني هاي داغي رو كه تازه خريده بود به كودك داد. كودك در حاليكه با چشمهاي اشك آلود به خانمِ الف خيره شده بود پرسيد: « خانم، شما خدا هستيد؟» خانم الف لبخندي زد و گفت: « نه عزيزم! من تنها يكي از بندگانِ خدا هستم» ولي كودك كه قانع نشده بود؛ گفت: «من از خدا كمك خواستم كه شما آمديد؛ حتما شما يه نسبتي با خدا داريد»

۱۳۹۴ اسفند ۱۵, شنبه

*گم شدن طفلي بنام شادي ...*



طفلي به نام شادي ... ديريست گم شده است!
با چشمهاي آبي براق
با گيسويي بلند به بلنداي آرزو
هرکس از او نشاني دارد
ما را کند خبر
اين هم نشان ما:
يک سو خليج فارس، سوي دگر خزر